شبی...
بلغزیداشکی ازچشم سیاهم
ودرآن لحظه ی آخر،
نگاهت طلاقی کردبابرق نگاهم
به یادم آمدآن روزی که شادان
کنار رود خوشبختی نشستیم
وپیمان وفا و دوستی را
به گرمی دل خورشیدبستیم
کنارهم جهان پرخطر را
خموش وساکت وآرام دیدم
وازگلزارزیبای محبت
برای هم گلی ازعشق چیدیم
ولیکن این زمان دیری نپائید
که طاعون جدایی حمله ور شد
نگاهت رازچشم من ربودی
وقلبت مال یاردیگری شد
ازآن پس دشمنانم شادبودند...
که من ازدست دادم این نگینم
تورابادیگری دیدند وگفتند:
که بی غیرت ترین فردزمینم
به ظاهر پر زغوغای جوانی
ولیکن درحقیقت پیرپیرم...
بیا ای مهربانتر ازشقایق
مبادا بی کس وتنها بمیرم
تو می آیی وپیوند گسسته
ببندیم ازنو باآواز رودی
ومن فریاد خواهم زد،بمان
<<برای ماندنم تنها تو بودی>>





